دوست دارم اهل آسمان باشم...

دوست دارم اهل آسمان باشم...

آخرین مطالب

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

کاش برای آدم ها هم دستگاه کپی بود , می رفتم و از خودم به اندازه کافی کپی می گرفتم , یکی اش را می گذاشتم پیش مادرم تا همیشه با لبخند نگاهش کنم , برایم چای بریزد با هم درد و دل کنیم , برایم شال ببافد , موهایم را نوازش کند و من دستهای مهربانش را ببوسم , هیچوقت ترکش نکنم و همیشه دختر مهربانش باشم , نگذارم دلتنگ شود...

یکی اش را می فرستادم پیش پدرم , بنشیند و برایم حرف بزند , نصیحتم کند , برایش متکا بیاورم , تکیه کند و یک لیوان آب از من بخواهد و من بهترین لیوان را برایش انتخاب کنم و لیوان را پر کنم از آب و مهربانی و لبخندش برای همیشه در قلبم ذخیره می شد...

یکی اش را می فرستادم پیش خواهرم, با هم میرفتیم قدم می زدیم, پشت ویترین مغازه ها می ایستادیم و میگفتیم هی نگاه کن آن پیراهن چقدر قشنگ است ...

یکی اش را می گذاشتم پیش برادرم ,وقتی لباس میپوشید و جلوی آینه هی با لباس ها و موهایش ور میرفت می گفتم خیلی خوش تیپ شده ای و او با لبخند کشداری روی لبهایش بیرون می رفت...

ای کاش می توانستم خودم را کپی کنم تا یکی اش را بفرستم خیابان , قدم میزدم و از همه ی دست فروش ها خرید میکردم می رفتم و برای پیرمرد گاری چی که دست هایش یخ کرده است یک جفت دستکش گرم می خریدم تا دست های پینه دارش هم مثل دلش دلگرم شود...

یکی اش را میفرستادم گل فروشی , بغلم را پر میگردم از گل های خوش رنگ و خوش بو ,می رفتم بیمارستان ,به همه مریض ها گل و امید هدیه می کردم...

شاید هم یکی اش را هم می فرستادم پیش تو , تو را بغل کند و دست هایت را بگیرد و قلبت را آرام و گرم کند در چشمهایت نگاه کند و تو برایش لبخند بزنی , لبخندی از ته دلت...

                                               

fati ma
۳۰ آبان ۹۵ ، ۲۰:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بعضی آدما رو نمیشه دوست نداشت

و همون بعضی هارم نمیشه فراموش کرد

چشماشون...

fati ma
۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۲:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

                                            

امروز رفته بودم مزار، سالگرد دو نفر از اقوام یکی از دوستام بود که منم میشناختمشون، هر دو جوون، یکی همسن من و اون یکی خیلی جوون تر...

این یه سال مثل چشم به هم زدن گذشت و می دونم که دوستم تو یان یه سال چقد غصه خورد، چقد داغون شد، چقد دلتنگ شد.

امروز وقتی کنار مزارشون بودم پدر یکیشون آروم نشسته بود سر قبر تنها دخترش و مثل بارون اشک می ریخت و من شکستنشو با تموم وجودم حس کرده آروم بود اما می دونستم تو دلش چی میگذره، داشت حسرت همه ی پدری هایی رو می خورد که دیگه فرصت نداشت برای دخترش بکنه ، داشت حسرت همه ی آغوش هایی رو می خورد که دیگه واقعی نبودن ، داشت حسرت لبخندایی رو می خورد که دیگه نمی تونست تو صورت دخترش بزنه ، داشت حسرت حرفای نخورده ای رو می خورد که دیگه نمیشه با دخترش بزنه ، داشت حسرت خاطراتی رو می خورد که می تونست با دخترش داشته باشه ، دیگه دختری نبود که بغلش کنه ، حمایتش کنه ، نوازشش کنه . دوستش داشته باشه ، کنارش باشه ، حسش کنه...

 آدمای زیادی الان زیر خاک خوابیدن و هرکدوم یه زمانی دلگرمیه کسی بودن ، کسی با دیدنشون قلبش تندتر می زده ، کسی هر روز منتظر اومدنشون بوده ، کسی تو بغلشون خوابش می برده ، کسی بهشون افتخار میکرده ، هر کدومشون یه قصه ای داشتن ، هر کدوم یه زندگی ای داشتن که دوسش داشتن ، هر کدوم خانواده ای داشتن ...

یکیشون پدری بوده ، ستون خونه ای بوده و دیگه نیست ، یکیشون مادری بوده دلگرمی یه خانواده ای بوده ، یکیشون دختر،پسری ، همسر و شایدم دوست کسی بوده که حالا دیگه نیست.

قبل اینکه دیر بشه ، قبل اینکه کسی دیگه نباشه ، قبل اینکه دیگه فرصتی نباشه برای دوست داشتن ، برای قدردانی کردن ، برای دلگرمی دادن ، برای بغل کردن و برای بوسیدن اگه کسی برامون مهمه بهش بگیم، اگه کسی رو دوست داریم بهش بگیم، اگه کسی به نوازش احتیاج داره نوازشش کنیم، اگه کسی حس بی پناهی می کنه در آغوشش بگیریم،

شاید دیگه فرصتی نباشه..


fati ma
۰۷ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر