چون عهده نمی شود کسی فردا را...
امروز رفته بودم مزار، سالگرد دو نفر از اقوام یکی از دوستام بود که منم میشناختمشون، هر دو جوون، یکی همسن من و اون یکی خیلی جوون تر...
این یه سال مثل چشم به هم زدن گذشت و می دونم که دوستم تو یان یه سال چقد غصه خورد، چقد داغون شد، چقد دلتنگ شد.
امروز وقتی کنار مزارشون بودم پدر یکیشون آروم نشسته بود سر قبر تنها دخترش و مثل بارون اشک می ریخت و من شکستنشو با تموم وجودم حس کرده آروم بود اما می دونستم تو دلش چی میگذره، داشت حسرت همه ی پدری هایی رو می خورد که دیگه فرصت نداشت برای دخترش بکنه ، داشت حسرت همه ی آغوش هایی رو می خورد که دیگه واقعی نبودن ، داشت حسرت لبخندایی رو می خورد که دیگه نمی تونست تو صورت دخترش بزنه ، داشت حسرت حرفای نخورده ای رو می خورد که دیگه نمیشه با دخترش بزنه ، داشت حسرت خاطراتی رو می خورد که می تونست با دخترش داشته باشه ، دیگه دختری نبود که بغلش کنه ، حمایتش کنه ، نوازشش کنه . دوستش داشته باشه ، کنارش باشه ، حسش کنه...
آدمای زیادی الان زیر خاک خوابیدن و هرکدوم یه زمانی دلگرمیه کسی بودن ، کسی با دیدنشون قلبش تندتر می زده ، کسی هر روز منتظر اومدنشون بوده ، کسی تو بغلشون خوابش می برده ، کسی بهشون افتخار میکرده ، هر کدومشون یه قصه ای داشتن ، هر کدوم یه زندگی ای داشتن که دوسش داشتن ، هر کدوم خانواده ای داشتن ...
یکیشون پدری بوده ، ستون خونه ای بوده و دیگه نیست ، یکیشون مادری بوده دلگرمی یه خانواده ای بوده ، یکیشون دختر،پسری ، همسر و شایدم دوست کسی بوده که حالا دیگه نیست.
قبل اینکه دیر بشه ، قبل اینکه کسی دیگه نباشه ، قبل اینکه دیگه فرصتی نباشه برای دوست داشتن ، برای قدردانی کردن ، برای دلگرمی دادن ، برای بغل کردن و برای بوسیدن اگه کسی برامون مهمه بهش بگیم، اگه کسی رو دوست داریم بهش بگیم، اگه کسی به نوازش احتیاج داره نوازشش کنیم، اگه کسی حس بی پناهی می کنه در آغوشش بگیریم،
شاید دیگه فرصتی نباشه..