بند بند
دوباره شکستی اش، مثل همیشه، نگاهت عمدی بود حتی از پشت سیم های دراز، از پشت امواج، هر بار که میشکنی اش و صدایش را نمی شنوی،یا شاید هم میشنوی ولی صدایش در میان مولکولهای یخ زده نگاه سردت گم میشود.
می آیی به سمتم قدم هایت هم سردند، نمیبینی تکه هایش را، شاید هم میبینی، اما تصویرش در میان مولکول های یخ زده نگاهت گم میشود.
پایت را میگذاری رویشان،تکه هایش خردتر می شوند، ریز تر.
من اما هربار جمعشان میکنم، یکی یکی،لبه هایشان تیز است، میچسبانمشان،بند میزنم.
تو میشکنی دوباره، اما نمیدانی چه سخت بند زده ام تکه هایش را، نمی دانی دوباره نمی شود بند زد، حتی چینی بند زنی که هزار سال فقط بند میزند هم نمی تواند من که جای خود دارم، یاد گرفتم ولی بند زدن را.
اینبار هم شکستی اش، نگاه می کنم، تکه هایش همه جا ریخته، بعضی هاش گم شده، اگر همه شان هم باشند دل و دماغی ندارم.
و تو ندیدی تکه هایش را و پایت را می گذاری رویشان، تکه هایش خردتر می شوند ریزتر...