دختر جوونی افتاده رو زمین , تیر خورده , همه دورش جمع شدن , باید برسوننش بیمارستان,کسی کمک نمیکنه, پس مردم دارن چیکار می کنن؟ دارن با گوشیاشون فیلم می گیرن.
چند نفر تو خیابون دارن دعوا میکنن ,دارن یه نفرو به شدت کتک می زنن , یه نفر کمک می خواد , عده زیادی دورشون جمع شدن , الان یکی باید به پلیس زنگ بزنه و یا سعی کنه از هم جداشون کنه که اون بنده خدا بیشتر از این آسیب نبینه ولی همه دارن چیکار میکنن؟ دارن با گوشیاشون فیلم می گیرن.
تصادف شده , چن نفر تو ماشین گیر افتادن و به کمک احتیاج دارن, همه دور ماشین جمع شدن , یکی باید زنگ بزنه اورژانس ولی همه دارن چیکار میکنن؟ دارن با گوشیاشون فیلم می گیرن.
دارن یه مجرمی رو اعدام میکنن اونم ساعت 5 صبح ,این ساعت مردم باید کجا باشن؟ تو خونه هاشون در حال نماز خوندن؟ صبحانه خوردن؟ دوش گرفتن یا ورزش کردن؟ اما کجان؟ تو خیابون, دارن اعدامو تماشا میکنن و البته با گوشیاشون فیلم می گیرن.
یه جوونی وایساده لبه پشت بوم و می خواد خودکشی کنه و بازم مردم دارن چیکار میکنن؟ دارن با گوشیاشون فیلم می گیرن.
تشییع جنازه یکی از آدمای معروفه , خیلیا اومدن چون دوسش داشتن و براش احترام قائل بودن , الان باید همه سر به زیرو غمگین باشن اما دارن چیکار میکنن؟ دارن با گوشیاشون فیلم میگیرن.
اینا فقط چن مورد از صحنه هاییه که هرکدوممون ممکنه ببینیم ,فرقیم نمیکنه تو چه شهری داریم زندگی می کنیم ,انگار دیدن این صحنه ها برامون عادی شده ,برامون عادی شده که دورو برمون اتفاقای تلخ بیفتن و ما نسبت بهشون بی تفاوت باشیم, یعنی جون یه آدم , آبروی یه آدم و عزت نفس یه آدم انقد بی ارزشه که همچین موقع هایی همه گوشی بدست میشیم و همه چیو فراموش میکنیم یادمون میره که اونی الان داره زجر میکشه ویا جونش در خطره یه انسانه و حفظ آبرو و جونو مال اون وظیفه ما هم هست اونوقت به جای کمک داریم چیکار میکنیم؟ چرا نسبت به اطرافیانمون و جامعه مون انقدر بی تفاوت شدیم؟چرا به راحتی وجدانمونو فراموش میکنیم ؟چرا ارزشامون دارن برامون کمرنگ میشن؟
شبکه های اجتماعی هم تبدیل شده به محلی که داریم عذاب کشیدن کسیو, جون دادن کسیو , بدون هیچ احساسی به اشتراک میذاریم و تماشا میکنیم.
کاش یکم یاد انسانیت فراموش شدمون بیفتیم...
اگه می خوای بدونی چه آینده ای در انتظارت هست ببین تصورات خودت چیه. علم روانشناسی اینو ثابت کرده که شخصیت ما و رفتار ما کاملا تحت تاثیر تفکرات و تصوراتمونه, وقتی مدام به یه چیزی فکر کنی ذهنت نمی تونه فرق بین تصور و واقعیتو تشخیص بده و در نتیجه رفتارت همونی میشه تصور می کردی منظورم اینه که توی موقعیت های مختلف ذهنت با برنامه ای که خودت بهش دادی پیش میره و اون همون تصورته, به خاطر همین میگن خوراک ذهنو خوب انتخاب کن , کتابایی که می خونی , فیلمایی که میبینی , معاشرت هایی که داری و حتی فکرایی که وقتی با خودت خلوت کردی می کنی همشون قطعات پازلی هستن که تو رو و شخصیتت رو و آیندت رو می سازن.
شخصیت آرمانیت و موقعیت آرمانیت رو توی ذهنت بساز و بهش فکر کن ذهتنو از افکار منفی پاک کن و هر چیزی که فکر میکنی برات با ارزشه رو یاد بگیر و مطمئن باش که به هدفت میرسی...
این روز ها همه از صبر من تعجب میکنند این روزها با نگاه هایشان به من می گویند دیگر ادامه نده خسته نشدی؟ نمی شود دیگر!
نمی دانند من هر روز با امید به فضل تو بیدار می شوم ,
نمی دانند من هر روز منتظر رحمت تو ام ,
نمی دانند روزم را با امید به کرم تو شب میکنم ,
نمی دانند هر روز تو را می خوانم تا اجابتم کنی ,
نمی دانند من به آیات تو ایمان دارم و وعده تو را باور دارم...
شنیده بودم دوست داری بندگانت تو را بخوانند وتو در اجابتشان تاخیر کنی تا بیشتر بخوانندت ,
شنیده بودم دوست داری صبر بندگانت را امتحان کنی , من صبورم ,به اندازه تمام روزهایی که تو را خواندم و گذشت و تو نظاره گره من بودی ,
شاید مرا می نگریستی و لبخند میزدی...
شاید دوست داشتی تو را طور دیگری بخوانم ,
شاید باز هم باید منتظر باشم ,نمی دانم...
شاید باید کسی را واسطه کنم ,
یا وجیها عندالله...
توی خیابان راه میروم , باد شالم را تکان میدهد , از کنار خانه ها رد میشوم بوی عطر گلها را استشمام میکنم ؛,یکی یاس کاشته و آن دیگری رز..
کتاب می خوانم ,از هر نوعی ا,جتماعی ,فلسفی ,رمان ,روانشناسی ,علمی ,می خوانم و می خوانم..
روزه می گیرم تشنه می شوم و گاهی هم گرسنه ...
قرآن می خوانم ,یا ایها الذین آمنوا...
می خوابم و در خواب هم حتی..
ته دلم خالیست , دلم قرص نیست ,پشتم گرم نیست ,قدم هایم لرزان است ,چشم هایم خالیست ,دست هایم سردند,خیلی سرد...
به خاطر اینکه تو هستی و نیستی , هستی و آنطور که مرا دلگرم کند نیستی , هستی و پشتم به تو گرم نیست , هستی و فقط هستی...
راستی ,چرا هستی و نیستی؟
من در آستانه یه تغییر توی زندگیم هستم یه تغییر اساسی. دارم وطنمو شهری که 27 سال توش زندگی کردم (البته به استثنای اون 4 سال دانشگاه) برای همیشه ترک می کنم , حس عجیبی دارم , مخلوطی از خوشحالی و استرس و امید و حتی غم.
تغییر شرایط همیشه واسه من آسون بوده یعنی آدمیم که می تونم خودمو با هر شرایطی وفق بدم , یعنی اصلا تغییرو دوست دارم ,احساسای جدید, محیط جدید ,آدمای جدید , فرهنگ جدید ,کلا از تجربه کردن چیزای جدید استقبال می کنم .
حس می کنم یه فصل جدیدی از زندگیم داره شروع می شه (چقد جدید گفتم!) دوست دارم ادامه زندگیمو که از نقل مکانم از وطنم به یه شهر دیگه شروع می شه رو یه جور دیکه زندگی کنم, معیارهایی که همیشه توی ذهنم بوده ,کارایی که دوست داشتم بکنم , دوست دارم خودمو به اون آدم آرمانیی که تو ذهنم هست برسونم.
این تغییر واسه من حس سال تحویلو داره لحظه ای که آدم حس میکنه تازه متولد شده و یه فرصت دوباره داره تا درست زندگی کنه ,فرصت داره خودشو اصلاح کنه و من الان حس می کنم اون فرصت برام بوجود اومده.
حس میکنم آینده خوبی پیش رومه...
برای شما هم از این تغییرا آرزو میکنم ^_^
دوست دارم عاشقت شوم ,
صبح ها که از خواب بیدار می شوم نگاهت کنم , برایت لبخند بزنم از آن لبخندهای از ته دل,
هرجا که میروم تو در خاطرم باشی , آسمان را که نگاه می کنم یاد تو بیفتم ,صدای پرندگان را وقتی لابلای درختان نغمه میخوانند می شنوم دلم برایت تنگ شود
عطر گلها برایم یادآور بوی تو باشد , نسیم که میوزد خیال مرا با خود کنار تو آورد
شب که می رسد ,نور ماه که می درخشد ,با یاد تو به خواب بروم , خواب تو را ببینم و در خواب تو باشی و من
و دوباره صبح نوازش عشق تو مرا بیدار کند,
می خواهم عاشقت شوم خدا...