بی قرار...
جمعه, ۲۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۱۸ ب.ظ
نمی دونم یا خیلی بی خیال بودم یا همه چی خیلی عادی بود. اما وقتی بیست و شش سالم شد انگار یه دست نامرئی منو هل داد و از دنیای آرومو راحت خودم بیرونم کرد. اون آرامشی که قبلا داشتم دیگه ندارم اون رضایتی که همیشه باهام بود دیگه نیس .
نه اینکه فکنین تبدیل شدم به یه آدم ناراضیو سخت نه. اما خندیدن از ته دل واسم سخت شده اینو دیروز متوجه شدم با دوستای دبیرستانیم قرار داشتم وقتی حرف میزدم و می خندیدم حس میکردم خنده هام خیلی مصنوعیه و فقط لبامه که داره می خنده از ته دلم خوشحال نمی شدم انگار تا قبل از این خواب بودمو تازه بیدار شدم زندگی برام سخت شده. قبلا وقتی دعا می کردم فقط از خدا سلامتیه خانوادمو می خواستم هیچ خواسته ای نداشتم که از خدا طلب کنم الان می فهمم وقتی قلب آدم آروم نباشه زندگی چقد سخت میگذره.
همش دنبال پیدا کردن این آرامشم فکر می کردم محرم که بیاد گریه برای امام حسین قلبمو آروم میکنه. روزای اول فقط برا امام حسین اشک می ریختم اما بعدا دیدم دارم روبروی امام حسین برا خودم گریه می کنم ازش خوستم دلمو آروم کنه ولی نشد هر روز از خدا طلب آرامش میکنم نمی دونم چی شد که قلبم اینطور بی قرار شده شنیدم هر کس میره زیرت امام حسین زیر گنبد آقا دلش آروم می گیره...
منو صدا کن آقا آرومم کن ...
۹۵/۰۷/۲۳