ربنا لا تکلنا الی انفسنا
قبلنها که خیلی هم دور نیست آدم خیلی شادی بودم هیچ چیزی باعث نمی شد حس کنم غمگینم . راه که میرفتم قدمهایم خیلی سریع بود , همیشه لبخند می زدم زندگی برایم راحت و بی دغدغه بود تا اینکه بیست وشش سالم شد ...بیست و شش سالگی برایم پر بود از اتفاقات نه چندان خوب که مرا تغییر داد مثل لیوانی که دستی بی هوا به آن خورده باشد و بیفتد شکستم, خودم را دیدم که سعی دارد خودش را جمع کند به هم بچسباند... هرکدام از این تکه ها که روزی فکر میکردم هیچ چیز نمی تواند از هم بازشان کند الان در گوشه ای افتاده و مرا به گمگشته گی ای عجیب دچار کرده,شده ام مثل هوای بهاری نمی دانم لحظه ای بعد احوالم چه خواهد شد ...
دارم سعی میکنم خودم را بازآفرینی کنم عجیب دلم ثبات می خواهد می خواهم دلم قرص باشد .دارم یواش یواش خودم را می شناسم ابعاد پنهان روحم دارند یکی یکی ظاهر می شوند و مرا به بهت و حیرت وا می دارند راست می گویند خودشناسی منشا خدا شناسی است... کاش خدا در این بیزمانی که من در آن غوطه ورم یک جوری دستم را بگیرد توقع ندارم مرا بیرون بکشد فقط نگذارد غرق شوم نگذارد نفسم بند بیاید نخواهد ببیند دست و پا میزنم
الهی و ربی من لی غیرک...